برای پسرم مارتین

بدون عنوان

عروسک خوابیده، وقت خوبیه برای نوشتن!! این روزها بابایی تو رو مدام عروسک صدا میکنه،تو هم تا میبینی من و بابایی نگاهت میکنیم سرسری میکنی تا ما رو خوشحال کنی خوب میدونی چطوری ما رو هر روز بیشتر از دیروز عاشق خودت کنی!به همه چیز هم که میگی مپ!! مپ فکر میکنم از وقتی شروع شد که جلوی پنجره تو بغل مامان بودی و بارش برف رو نگاه میکردی چند بار بهت گفتم مامان ببین برف میاد و تو با اون چشمای گرد خوشگلت به مامان نگاه کردی و گفتی مپ!!
1 اسفند 1389

بـا تـو آغــاز مـی کـنـم خـوب مـن بـه نــام تـو مـی نـو یــسـم قــصــه ای تــازه از الهـام تـو

پسر قشنگم،روزی من شروع به نوشتن از تو کردم که برای نخستین بار روی پای خودت ایستادی،امروز 15 فوریه سال 2011 مامان نوشتن کتاب زندگی تو رو شروع میکنه ،بابا 3 روزه که برای خرید ماشین رفته یک شهر دیگه و من و مارتینم تنها بودیم،از روزی که بابایی رفت من فکر میکردم یک کاری به تو یاد بدم که وقتی بابا برگشت خیلی خوشحال بشه،میدونی چی یاد گرفتی خوشگل مامان؟! یاد گرفتی بدون گرفتن دستهای کوچولوت به جایی بایستی!! انگار خودت هم تعجب کردی چون وقتی تونستی وسط اتاق بایستی با ذوق میخندیدی!! مامان هم از خوشحالی به بابا زنگ زد و خبر داد و بابا هم کلی خوشحال شد.مارتین مامان در 10 ماه و26 روزگیش تونست بایسته!! عشق مامانشه،این پسر مامانشه،این خوشگله مامانشه!!! &...
30 بهمن 1389