برای پسرم مارتین

روزی که مامان لایق بهشت شد!!!

فرشته کوچک ما ساعت 11:33 بامداد روز 22/3/2010 در بیمارستان  Södersjukhuset   در شهر استکهلم سوئد با وزن 3:100 کیلو و 49 سانت قد با چشمان و دستهایی کاملا باز پا به  این دنیا گذاشت.    از ماهها پیش نامش رو مارتین گذاشتیم که نامیست ایرانی از گذشته های بسیار دور به معنی رهبر و یکی از سرداران بسیار بنام سپاه کوروش بزرگ بوده, از سویی پسرم که  متولد سال ببر و ذاتا رهبر است مارتین را مناسبش دیدیم که هم ایرانیست هم در خارج از ایران نامی شناخته شده است!         ...
6 فروردين 1390

تاتی تاتی

یک چند روزیه که نمیرسم بیام برای پسرم بنویسم ! آخه این گل مامان مگه میزاره!! این چند روزه هم داره دندون در میاره و یک کم نا آرومه ، هم راه افتاده واز خوشحالی همش میخواد راه بره،  تمام روز رو در تلاش برای راه رفتنه! دامن مامان نازنین رو میگیره از این سر اتاق به اون سر اتاق روزی 30 بار!!!! یک کم هم عجله داره که زودتر برسه البته روز اول تقریبا میدوید اما سرعتش کم وکمتر شد و پس از یک هفته به تا تی تاتی کردن رسید!وقتی میشینم میاد پیشم و دستامو میگیره میکشه ته من بلند بشم با هم تو اتاق  راه بریم ! هر 10 دقیقه یک بار با هم میریم پیاده روی تو اتاق!! این حس شادی رو با هیچ چیزی تو دنیا نمیشه مقایسه کرد وقتی کودکم نخستین قدمهای  زندگیشو ...
13 اسفند 1389

این پسر من انگار یک کم شیطونه!!

به بابائی میگم من چیکار کنم از دست این مارتین؟ نه میذاره پیشبندشو ببندم، نه میذاره دستشو پاک کنم و نه میذاره پوشکشو عوض کنم!!! برای هر کاری تقریبا با هم کشتی‌ میگیریم تا اون کار انجام بشه!!و کاری که قراره ۵ دقیقه‌ی تموم بشه با مقاومت و مخالفتهای پسرک ما ۱۵ دقیقه طول میکشه !!! به نظر میرسه از هر چیزی که مارتینو بگیره و مزاحمتی براش ایجاد کنه بیزاره و جالب اینکه به سختی‌ مقاومت می‌کنه تا جلوی اون کارو بگیر و از انجامش جلوگیری کنه!و به هیچ عنوان کوتاه نمیاد!نمیدونم این رفتار رو همهٔ کودکان ۱ ساله دارن یا نه ؟!این واکنش‌ها مامان نازنین رو نگران می‌کنه از آینده مارتین با  روبرو شدن با قیدو بندهای زندگی‌ ! م...
7 اسفند 1389

بدون عنوان

پسرکم! امروز برای نخستین بار روی دو زانوی کوچکت نشستی و نخستین باری بود که ایستاده دوش گرفتی!در حالیکه هنوز از ایستادن کمی میترسی و زانوهای کوچکت میلرزند،اما همه توانت رو میگذاری که بتونی یک لحظه بیشتر از بار پیش بایستی!! خیلی هم وقت به من برای نوشتن بیشتر نمیدی!چون بیشتر زمان بیداریت رو یا در آغوش منی یا دوست داری کنارت نشسته و همراهت با اسباب بازیهات بازی کنیم! گاهی از این حالت کلافه میشم اما تو بینهایت وابسته شدی و حاضر نیستی لحظه ای از کنار ما دور باشی! دوستت داریم عروسک!! 
3 اسفند 1389

بدون عنوان

عروسک خوابیده، وقت خوبیه برای نوشتن!! این روزها بابایی تو رو مدام عروسک صدا میکنه،تو هم تا میبینی من و بابایی نگاهت میکنیم سرسری میکنی تا ما رو خوشحال کنی خوب میدونی چطوری ما رو هر روز بیشتر از دیروز عاشق خودت کنی!به همه چیز هم که میگی مپ!! مپ فکر میکنم از وقتی شروع شد که جلوی پنجره تو بغل مامان بودی و بارش برف رو نگاه میکردی چند بار بهت گفتم مامان ببین برف میاد و تو با اون چشمای گرد خوشگلت به مامان نگاه کردی و گفتی مپ!!
1 اسفند 1389

بـا تـو آغــاز مـی کـنـم خـوب مـن بـه نــام تـو مـی نـو یــسـم قــصــه ای تــازه از الهـام تـو

پسر قشنگم،روزی من شروع به نوشتن از تو کردم که برای نخستین بار روی پای خودت ایستادی،امروز 15 فوریه سال 2011 مامان نوشتن کتاب زندگی تو رو شروع میکنه ،بابا 3 روزه که برای خرید ماشین رفته یک شهر دیگه و من و مارتینم تنها بودیم،از روزی که بابایی رفت من فکر میکردم یک کاری به تو یاد بدم که وقتی بابا برگشت خیلی خوشحال بشه،میدونی چی یاد گرفتی خوشگل مامان؟! یاد گرفتی بدون گرفتن دستهای کوچولوت به جایی بایستی!! انگار خودت هم تعجب کردی چون وقتی تونستی وسط اتاق بایستی با ذوق میخندیدی!! مامان هم از خوشحالی به بابا زنگ زد و خبر داد و بابا هم کلی خوشحال شد.مارتین مامان در 10 ماه و26 روزگیش تونست بایسته!! عشق مامانشه،این پسر مامانشه،این خوشگله مامانشه!!! &...
30 بهمن 1389
1